مقاله – گذار به دموكراسي جامعه مدني و آرزوهاي بزرگ
نوشته شده توسط Admin در 19 آوریل 01
از زماني كه نيازها، خواست ها و آرمانهاي سياسي ـ اجتماعي و اقتصادي در جامعه اي بچشم مي خورد و مردم خواهان رسيدن بدانها هستند، بي ترديد جامعه مدني شكل پيدا كرده است و مردم در جهت تثبيت بيشتر آن، ويژگي هاي خاص آنرا طلب مي كنند.
اگر فرض فوق را مبناي وجودي جامعه مدني تلقي كنيم، بايد اذعان داشته باشيم كه حداقل در تاريخ معاصر ايران، حدود صد سال است كه از جنبش مشروطيت بدينسو مردم خواهان رسيدن به آرمانهاي مختلف خود كه ويژگي هاي جامعه مدني مي باشد، هستند. اگر چه نبايد و نمي توان جنبش سده هاي پيشين ايرانيان را نيز ناديده انگاشت.
تعريف كلاسيك براي جامعه مدني را اگر نخواهيم خيلي تاريخ گونه بررسي كنيم و تنها به واقعيت هاي ملموس آن در دنياي معاصر خودمان بپردازيم. بايد نگاهمان در مراحل اول به جامعه و كشور انگلستان باشد كه در اين زمينه پرچمدار و داراي سيستمي جاافتاده در رعايت حقوق مردم و قانونمندي است. و سپس فرانسه كه بگفته ژان ژاك روسو، تكوين جامعه مدني در فرانسه با توسعه سياسي همراه بوده است و تأكيد داشته است كه جامعه مدني مظهر آزاديهاي سياسي است و يا بعبارت روشن تر، توسعه سياسي بر توسعه اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي پيشي داشته است. اگر چه توسعه جامعه مدني در آلمان همگام با دو كشور ياد شده فوق نيست ولي فراموش نكنيم كه فيلسوفان آلماني نيز هر يك بسهم خود، با ارائه نظرياتي متفاوت در اروپا تأثيرگذار بوده اند.
در ايران، يكي از الگوهائي كه هميشه در رابطه با انقلاب، جامعه مدني، دموكراسي و مردمسالاري و… مورد امعان نظر بوده و بدان توجه فوق العاده شده است، الگوي انقلاب فرانسه و پيآمدهاي آنست. شايد در ميان جوامعي كه همچنان بدنبال آرمانهاي سياسي ـ اجتماعي خود مي باشند، نام هاي ولتر، مونتسكيو و روسو، در ايران بيشتر از جوامع ديگر مطرح است و البته از ياد نبايد برد كه اين نزديكي در خصوصيات مردم اين دو كشور هم ديده مي شود. هم ايرانيان و هم فرانسوي ها هر دو بسيار خونگرم هستند، هر دو به هيجان بيشتر از فكر و منطق اهميت مي دهند، هر دو گاهي از دروازه بزرگي داخل نمي روند، ولي گاهي از سوراخ سوزن هم عبور مي كنند. ولي طبيعي است كه تفاوت هائي هم وجود دارد، امروزه فرانسوي ها به آرمانگرائي هاي سياسي ـ اجتماعي خود در قالب يك رويداد دويست ساله نگاه مي كنند ـ اگر چه هنوز هم نگاه مي كنند ـ ولي در كشوري مانند انگليس اين آرمان گرائي ها نهادينه شده و جزء لاينفك زندگي مردم گشته است و دليل روشن آن سابقه 700 ساله اش در انگليس است، ولي در فرانسه همانگونه كه گفته شد رويدادي است 200 ساله كه همچنان در شرف تكوين است. در رابطه با خصوصيات ايراني ها و فرانسوي ها و مقايسه بين آنها شايد بدون مناسبت هم نباشد كه بايد ايرانيان را فرانسويان عقب مانده و فرانسويان را ايرانيان پيشرفته ناميد.
ايران نيز در اين ميان الگوي انتخاب خود را براي تثبيت و تحكيم جامعه مدني از مدل فرانسوي اقتباس كرد و بعبارت روشن تر در مرحله نخست آزاديهاي سياسي را قدم اول از تثبيت جامعه مدني اعلام داشت و اگر چه پس از قريب صد سال و در آستانه ورود به قرن بيست و يكم همچنان بحث در وجود و يا عدم وجود جامعه مدني انجام مي شود و تلاش هاي متفرقه و گاهگاهي شكل گرفته همچنان وجود دارد، ولي بدليل پا نگرفتن نهادهاي سياسي و اجتماعي و اهميت ندادن بدان، هميشه مسئله فرد، رهبر و رهبري مطرح بوده است و هر زمان كه بدليل بحران هاي اجتماعي ـ سياسي در جامعه شخصيتي ظهور كرده است، هيجان خواست هاي آزادي خواهانه در جامعه مطرح و در غير اينصورت شاهد ديكتاتوريهاي سهمگيني بوده ايم.
از سوي ديگر و بنا به شواهد تاريخي و نگاه به ديروز و امروز ايران نه حاكمان ادوار مخالف تاريخي در ايران اعتقادي به نهادهاي سياسي داشته اند و نه مردم و رهبران سياسي آنها. در ايران هميشه يكطرف ماجرا پادشاهي و طرف ديگر آن علماي دين بوده اند و اين پديده سابقه اي تاريخي و طولاني در ايران داشته است. به كارنامك اردشير بابكان نگاه كنيد كه مي گويد ـ نقل به مضمون ـ دين و دولت توأمان است. مْلك نپايد الا به لشگر، لشگر نپايد الا به دين و…، به دودمان صفويه نگاه كنيم كه به چهار پنج قرن پيش بازمي گردد كه مذهب شيعه و قدرت روحانيت شيعه را در ايران نهادينه كردند و به نكبت و بدبختي اي كه از آنزمان از سوي بسياري از روحاني نمايان مذهبي در ايران پيش آمده است. از قراردادهاي تركمانچاي و گلستان و تا حكومت ولي فقيه امروز. از سوي ديگر به دوران شروع مدرنيسم در جامعه ايران نگاه كنيم كه از زمان رضاشاه آغاز مي شود و نقطه مقابل آن برخورد با روحانيت است كه اين بار قدرت دولت و حكومت بدليل وجود رضاشاه بيشتر بوده است.
به دوران محمد رضاشاه باز گرديم كه او حتي دو حزب و باصطلاح دو نهاد سياسي خودساخته (حزب مردم، حزب مليون) را نيز برنتافت و تنها خود را سمبل رستاخيز مردم ايران دانست و طبيعي بود كه در آنزمان هم در آستانه ورود به قرن بيست و يكم، حكومت و دولت به فكر نهادهاي جامعه مدني نباشند و ايران را كه ظرفيت فكر كردن براي آينده خود را داشت با يك سري خودخواهي هاي فردي و عدم برخورداري از آگاهيهاي جهانشمول به فاجعه امروز برسانند.
به دوران جمهوري اسلامي نگاه كنيم كه در اوان حكومت، حزب جمهوري اسلامي، با شعار حزب فقط حزب اله كه دنباله تاريخي همان حزب رستاخيز بود و تنها تفاوتش جابجائي سمبل هايش بود كه شاه رفته بود و خميني آمده بود و جاي خميني و شاه در رأس هرم حزب تغيير پيدا كرده بود.
نزديك تر بيائيم، دوم خرداد 1376 بوجود مي آيد كه هوشمندي رژيم جمهوري اسلامي براي مقابله با بحران هاي ايجاد شده و نارضايتي مردم از كليت و تماميت نظام جمهوري اسلامي در داخل و خارج از كشور، برملا شدن نقش جمهوري اسلامي در ترورهاي سياسي ايرانيان مخالف، رأي دادگاه ميكونوس (برلن) و بازگشت سفيران كشورهاي غربي از ايران و به يكباره در ميان چهار نفر كانديد تأييد شده شوراي نگهبان، خاتمي با لبخند و شعار جامعه مدني. و يكبار ديگر شعار جامعه مدني، حكومت قانون، مردمسالاري و… طبيعي است كه باز هم مردم تشنه آزادي و بجان آمده از حاكميت نظام جمهوري اسلامي بدنبال خواسته ها و آرزوهاي خود باشند كه يكي از مهمترين هايش هم تشكيل حزب و سازمان و انجمن بوده است.
با گذشت زماني طولاني براي مردمي تشنه آزادي، در نهايت آقاي خاتمي رهبر شعارهاي دل انگيز لب به سخن مي گشايند و در هفتم بهمن ماه 1377 در ديدار با اعضاي حزب همبستگي اسلامي ـ بخوانيد مثلاً حزب مردم ـ با اشاره به سابقه احزاب در ايران، مي گويند: «… قبلاً اين تشكل ها از بالا و يا از خارج ايجاد يا تحميل مي شدند و حتي برخي از احزاب كه با حسن نيت نيز كار مي كردند نتوانستند رابطه طبيعي با مردم برقرار كنند و احزابي كه پايگاه مردمي نداشتند براي بقاي خود مجبور به وابستگي به بيگانه شدند و يا از بين رفتند، ولي به بركت انقلاب اسلامي و حاكم شدن مردم بر سرنوشتشان امروزه زمينه تحقق و بسط نهادهاي مدني از جمله احزاب سالم فراهم آمده است».
نه ماه بعد در سوم مهرماه 1378، كميسيون ماده 10 قانون فعاليت احزاب و جمعيتها در ايران موافقت خود را با تقاضاي تأسيس 6 گروه سياسي اعلام مي دارد.
يك روز بعد، چهارم مهرماه 1378، مدير كل سياسي وزارت كشور جشنواره احزاب را در روزهاي 17 تا 21 مهرماه در ايران اعلام مي دارد و همزمان اعلام مي نمايد كه در كميسيون ماده 10 احزاب تاكنون يكصد پروانه براي گروههاي سياسي، 26 پروانه براي اقليت هاي ديني و قريب 150 پروانه براي انجمن ها و اتحاديه هاي تخصصي صادر كرده است. 15 ماه بعد، 16 مرداد 1379، وزير كشور اعلام مي نمايد كه بزودي قانون تشكيل احزاب براي تصويب نهائي از سوي هيئت وزيران در اختيار مجلس شوراي اسلامي قرار خواهد گرفت. يك هفته بعد، 23 مرداد 1379، مدير كل سياسي وزارت كشور جمهوري اسلامي اعلام مي دارد: هم اكنون پرونده تأسيس 150 حزب در كميسيون ماده 10 احزاب در دست بررسي است، در اين كميسيون از سال 1368 تا دوم خرداد 1376، جمعاً 35 حزب به ثبت رسيده است كه تاكنون در كل 120 حزب و تشكل به ثبت رسيده است.
8 ماه بعد، 20 فروردين 1380، آقاي خاتمي در جمع مسئولان و كاركنان جهاد دانشگاهي، و اين بار براي زمينه سازي انتخاب مجدد براي رياست جمهوري، اظهار مي دارند: «… در رابطه با مسائل دانشگاه و وجود باندها و باندبازي ها و… در جامعه اي كه هنوز هم نهادها شكل نگرفته و بجاي احزاب باندها وجود دارد و… چگونه مي توان به آزادي و دموكراسي انديشيد. و در نهايت و بالاخره انسان نمي داند كه در جمهوري اسلامي حزب و تشكل وجود دارد يا ندارد. قانون وجود دارد يا ندارد، كميسيون ماده 10 وجود دارد يا ندارد و بايد دم خروس را نگاه كرد و يا قسم حضرت عباس را قبول كرد!!
مسئله در همين جا تمام نمي شود، از سوي ديگر هم مردم هستند، مردم ما بارها و بارها باثبات رسانيده اند كه براي رها شدن از استبداد و اختناق حاضر به همه گونه فداكاري هستند. هر بار هم اين فداكاريها را كرده اند و باز هم خواهند كرد. پس مشكل كجاست؟ بي ترديد مشكل از توده مردم نيست، مشكل اساسي جامعه ما از روشنفكر و اليت جامعه است كه با هم اختلاف و تضاد دارند، آنها هستند كه نمي توانند راههاي برون رفت از مشكل را به مردم تشنه آزادي و رهائي از استبداد نشان دهند. آنها هستند كه زود عاشق و زود فارغ مي شوند. نشانه هاي آن در همين دوران بيست و سه سال اخير هم بخوبي روشن و هويدا است. مگر همين روشنفكران جامعه ما نبودند كه تصور مي كردند اگر شاه برود و تعدادي از سران حكومت شاهنشاهي نيز اعدام شوند، همه چيز درست خواهد شد. مگر اكثريت روشنفكران بيشتر ملي و چپ ما نبودند كه تندتر از همه قدم برمي داشتند كه ايران بهشت خواهد شد، اگر آيت اله خميني بيايد و شاه برود. مردم به دنبال پيشوايان فكري و سياسي خود قدم برداشتند. شاه رفت و خميني آمد، ولي!!
چهار سال پيش ماجرا تكرار شد و اين بار هم گروهي عاشق خسته و دلبسته آقاي خاتمي شدند، همه آرزوها و آرمانها در رؤياي دوم خرداد و آقاي خاتمي شكل گرفت و باز هم عاشقان خسته دل بودند كه اميدها و آرزوهاي خود را در افكار بلند و لبخند آقاي خاتمي مشاهده كردند. اينمرتبه و همزمان واژه ملي ـ مذهبي هم اختراع شده بود و چپ و راست، در داخل و خارج كشور، همه نااميدان، به آينده خويش عاشق شده بودند و مسيحي تر از پاپ يقه دراني مي كردند كه ديگر همه چيز تمام شد و در رؤياهاي خود آقاي خاتمي را مي ديدند كه بفاصله يكسال و با گذشتن از سد مجلس پنجم و در مجلس ششم از همه ره گم كردگان دعوت به وكالت و با تشكيل مجلس و ترميم دولت دعوت به وزارت و مشاورت بنمايد، قند در دل هم آب شده بود و مي گفتند، كه ديديد بالاخره و خيلي سريع انقلاب ميوه و نتيجه داد. ولي سرعت زمان پاسخگوي واقعيت جامعه بود و…
امروز نسل فكري و گروه سني من در تدارك خجالت كشيدن از نسل قبلي خود است، چرا كه ما كودكان و نوجوانان آنزمان كه بيست و هشت مرداد سال 1332 را نديده بوديم به نسل فعال آنزمان ايراد مي گرفتيم كه شماها كه در 28 مرداد 32، فعال بوديد چرا يكبار ديگر در سال 57 عاشق شديد و كشور را به قهقرا برديد، چرا تجربه سال 32 را آويزه گوش خود نكرديد كه از واقعه بهمن 57 جلوگيري كنيد و يا حداقل چرا خود شما فعال مايشاء در بهمن 57 شده بوديد و عاشق و واله خميني. آيا مردم بجان آمده از حكومت شاه را در آنزمان با كمي فكر و منطق و دوري از هيجان و عاشق شدن نمي توانستيد به راه مناسب تري هدايت كنيد و يا حداقل شماها بگوئيد كه اين راه، راه رفت به جهنم است و در عوض خود پيشگام شديد. پاسخ، پاسخ مشكلي نبود، جز سكوت و فرار از اينكه، «منكه نبودم»، و يا «منكه از روز اول گفته بودم» و غيره… ولي حكايت همچنان باقي است و فردائي كه براي خيلي ها شروع شده است و براي بسياري ديگر هم ديري نخواهد پائيد. راه را بايد از هم اكنون آغاز شده بدانيم و خود را آماده پاسخگوئي به نسلي بنمائيم كه از ما خواهد پرسيد چرا يكبار در بهمن 57 و براي دومين بار در خرداد 76، عقل و منطق خودمان را قاضي نكرديم و يك وجب بالاتر از بيني خود را نديديم و عاشقانه به هلهله و شادي پرداختيم و يكبار ديگر جامعه را به دروازه جهنم نزديكتر كرديم.
امروز هم فقط يك جمله براي تكرار مكرر وجود دارد و آن اينكه، آخر «آلترناتيوي نيست»، «رهبري وجود ندارد». البته اين موارد را هم مردم عادي نمي گويند. اين همان روشنفكراني هستند كه به آنها تلقين مي كنند. اين ما هستيم كه رهبر و آلترناتيو مي خواهيم، چون خودمان از همديگر وحشت داريم، بمثابه گرگ ها كه در بيابان و موقع خوابيدن كله هاي خود را بهم ديگر مي چسبانند كه يكي زودتر از خواب بلند نشود و ديگري را پاره پاره نكند، ترس ما از همديگر دقيقاً بهمين شكل است. از همديگر وحشت داريم كه نكند آن ديگري زودتر پست اول حكومت را اشغال كند و بما نرسد و فراموش مي كنيم كه دقيقاً همين مسئله را دشمن اصلي بمراتب بهتر از همه ما مي داند.
رهبران، دوستان و اپوزيسيون فعال در داخل و خارج از كشور، مسئله اصلي براي ساختن نهادهاي جامعه مدني الزاماً گرفتن حكومت نيست. ممكن است حكومت كردن و به مسند قدرت نشستن يكي از نتايج انجام آن باشد ولي الزاماً خود آن نيست.
بايد براي جامعه احزاب واقعي و نه خيالي و روي كاغذ بوجود آورد تا بتوان در راه پيشبرد ويژگي هاي جامعه مدني گام برداشت. حزبي كه براساس خواست هاي جامعه بوجود بيايد نه محتاج بررسي اساسنامه آن بوسيله كميسيون ماده 10 است و نه نيازمند اجازه از هيچ دولت و كشوري. مشروعيت احزاب مردمي از سوي خود مردم داده مي شود، بشرط داشتن استقلال آن حزب و نماينده واقعي طبقات مختلف جامعه بودن، بي شك حزبي مي تواند نماينده واقعي جامعه اش باشد كه هويت ملي جامعه اش را نمايندگي كند و بر آن پاي بفشرد و بايستد.
بنظر مي رسد امروزه ديگر راه درازي در پيش نيست، اكثريت قريب باتفاق دوران ابتدائي را طي كرده ايم و بيشترين ما مباحث تئوريك را مي دانيم. در كار سازماندهي و حزب بوده ايم، تفكر خودمان و نيازهاي جامعه امان را مي شناسيم، سالهاي دراز عمرمان را در اين راه گذاشته ايم و تجربه هاي خود را داشته ايم.
بيائيم براي يكبار هم كه شده تجربه كشورهائي را كه از اين سد عبور كرده اند و ما پيش رو داريم، ما هم به آزمايش بگذاريم. تنها هدفمان گرفتن و اشغال اولين صندلي قدرت نباشد، به دومي و سومي و پنجمي هم فكر كنيم. ايران امروز با حدود 70 ميليون نفر جمعيت و موقعيت استراتژيك آن متجاوز از 2000 پست كليدي دارد كه آخرين آنهم از گوشه زندانهاي سپاه وزارت اطلاعات و اوين از سوئي، و از يك گوشه تنهائي در اطاقي در خارج از كشور مردن و بو گرفتن لاشه مان و پس از روزها و هفته ها پيدا كردنمان بمراتب بهتر است. هيچ راهي براي ما وجود ندارد مگر اينكه به آينده جامعه خودمان بيانديشيم و نهادهاي واقعي جامعه مدني را فارغ از هيجان و احساس پايه گذاري كنيم كه آنهم خوشبختانه با اينهمه ظرفيت بالاي فكري و نيروي انساني كه در داخل و خارج از كشور وجود دارد براحتي انجام پذير است. رهبر و آلترناتيو هيچ چيز جز خود ما نيست، اين بهانه را نگذاريم رواج پيدا كند كه تا رهبر نباشد هيچ كاري انجام پذير نيست. اين ساخته و پرداخته همان حكومت استبدادي است چرا كه مي داند ما حاضر به نشستن پهلوي هم نيستيم، و همين مسئله است كه نبودن رهبر را بيش از پيش تقويت مي كند. چه رهبر و آلترناتيوي بهتر از مغز و فكر گروه عظيمي كه تمامي تجربه هاي سياسي ـ اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي را يكجا دارد. بخود آئيم و تا ديرتر از اين نشده بفكر ساختن امروز و فرداي جامعه امان باشيم. ممكن است به هيچيك از ما نرسد، چه ايرادي دارد، در عوض يكروز اين مملكت درست خواهد شد و سر و سامان خواهد گرفت. شايد نتيجه عمل ما اين باشد كه اين بدبختي فراگير كه مردم ما را باين روز نشانيده است، اينهمه فقر و نكبت و اينهمه فرار از كشور بهر قيمتي يك روز كاهش پيدا كند. نگوئيم «ديگي كه براي من نجوشد، سر سگ در آن بجوشد»، بگذاريد بجوشد كه بالاخره روزي آيندگان و آينده سازان ما از آن بهره مند شوند. امروز هم دير نيست، زودتر بخودمان بيائيم.